پرویز سه روز از زندان مرخصی گرفته تا کارهای کفن و دفن زنش را انجام دهد و دوتا بچهاش را به کسی بسپارد.
پیش از این اما دیدهایم که زهره، زن مغموم و تکیدهاش، هنگام برگشتن به خانه از دست تعقیبکنندهای که نمیبینیمش فرار میکند و در این فرار پرهراس ناغافل ماشینی زیرش میگیرد.
اولین سکانسِ اولین تجربهی بلند سینمایی مرتضیعلی عباسمیرزایی با میوه خریدن زهره در لابهلای شلوغی کوچه و بازار شروع میشود و با صحنهی تکاندهندهی تصادف او تمام میشود.
سکانسی پراسترس که موسیقی و تدوین دست به دست هم میدهند تا ارکستر کارگردان کارش را با یک قطعهی تند و پرتنش شروع کند.
اما بنا نیست آرامش به روایت داستان برگردد و این تب تند تدوین و موسیقی تا آخر فیلم روایت اصلی و خردهروایتهای فیلم سینمایی انزوا را همراهی میکنند.
خردهروایتهای فراوانی که برای تعریف همهی آنها در نود دقیقه باید آنها را تندتند و بریدهبریده روایت کرد.
پرویز در زندان اخبار ناخوشی از دوستان و اقوامش دربارهی زهره شنیده که او را بدبین کرده. زهره هم کلافه از بدبینی مردی که در زندان است و بار بزرگ کردن دوتا بچهای که روی دوش اوست، برایش درخواست طلاق فرستاده.
حالا پرویز که همهی شواهد تردیدش را تأیید میکنند، برای شناسایی و تدفین او از زندان بیرون آمده است. او هر مردی از اطرافیان را که میبیند ذهنش آشفته میشود.
از مرد صاحبخانه که بدگریهکن و تنها گریهکن سر قبر زهره است تا دوست قدیمیاش که شارژر سوزنی موبایل زهره توی ماشین او پیدا میشود.
و آقای مهندسی که میگویند خیلی روزها او را با اتومبیل مدلبالایش به خانه میرسانده.
فیلم انزوا دربارهی قضاوت است. دربارهی مردم نازنینی است که دوست و قوم و خویش تواند اما خواسته و ناخواسته تو را هلاک میکنند. دربارهی دوستی و نادوستی است.
از طرفی انزوا دربارهی عشق هم هست. عشقی که اگرچه خاطرهاش بین همین ما، آدمهای معمولی پیدا میشود، ریشه میگیرد و جان میدواند، اما ذهن معمولیمان که با هزار حرف و هزار کار اطرافیانمان محاصره شده نمیتواند آن را کشف کند.
در فاصلهی این سه روز پرالتهاب، پرویز همهی شخصیتهای زندگیاش را روی دور تند میبیند و مرور میکند و به نگاه تازهای میرسد: خلافکارهای همبندش، دوستها و همکارها و فامیلها، بچههایش، زهره و در نهایت زنی به نام گوهر، در یک مسیر پر از شخصیت و لوکیشن.
او میخواهد خیلی زود بچههایش را به شخص مطمئنی بسپارد تا با خیال آسوده دو سال باقیماندهی حبس را بگذراند اما انگار همه توزرد از آب درمیآیند، تا جایی که او از برگشتن به زندان منصرف میشود و فکر میکند با بچهها فرار کند.
صحنههای شلوغ و پرزحمت انزوا که گاهی فقط برای چند ثانیه روی پرده شکل میگیرند و در هیاهوی ریتم تند و تبدار روایت گم میشوند، کار کارگردان را ستودنی میکنند.
صحنههای پرازدحام و مستندطور کوچه و بازار، قبرستان خالی و خلوت، آسایشگاه سالمندان، کشتارگاه با گوسالههای آویزان، سالن سینمایی که از کار افتاده و حالا تبدیل به آشپزخانه شده و قیافههای عشق فیلمفارسیاش مشغول سرخ کردن بادمجان و دم گذاشتن برنجاند
مسافرخانه بدون اتاق، خانهی قدیمی خواهر با شوهر معتادی که عروسکهای بیکیفیت لخت را سرهم میکند
خانهی دوست قدیمیاش صادق با یک عالمه بچهی ریز و درشت و یک زن هموارهباردار، کارگاه ساخت تونل شهری، ادارهی محل کار زهره، خانهی گوهر، بیغولهی پرپیچ و خمی که جلال، همبند خلافکارش آنجاست
باجهی تلفنی که درست همان موقع ماشین جدولشور باید از کنارش بگذرد، خرابهی کنار فرودگاه با خوانندهای که با کلمات تو شعر میگوید و آن را با گیتارش میخواند و تعداد زیادی خردهریز دیگر که اگرچه بسیارند
اما هرکدام در متن اصلی روایت کار میکند و ماجرایش دنبال میشود و فیلمنامهی انزوا برای روایت داستان اصلی همهی آنها را به کار میگیرد.
در جایجای فیلم دیالوگهای فرامتنی هم به چشم میخورند که با مهارت در داستان گنجانده شدهاند. به طور مثال سکانس سالن سینما در میانهی فیلم قابل توجه است.
اصل ماجرای زندانی شدن پرویز و ماجرای دوستان قدیمی و بدخواهان امروزش آنجا آشکار میشود.
رئیس سینما وسط بحثش با پرویز که زمانی آپاراتچیاش بوده، یک سیدی افشاگرانه از «دوستان خوب» پرویز به او میدهد و با دعوا و شکایت میگوید: «سینما هم شد آشپزخونه چون دیگه تو نبودی.
وقتی که تو نباشی دیگه سینما، سینما نیست. تو میفهمی که مردم چی رو دوست دارن و چی رو باید پخش کنی. وقتی تو نباشی بادمجون تو سینما باید سرخ کنن».
در خلال همهی اینها بچههای پرویز، محسن ششساله و ستارهی نُهساله، با بازیهای شیرین و اجرای نقشی پخته و دقیق، خیلی از لحظات ملتهب فیلم را بامزه میکنند.
آنها مانند خیلی های دیگر گمان میکنند پدرشان برای کار به خارج رفته بوده.محسن که چند روز بعد از زندانی شدن پرویز به دنیا آمده، بیماری آسم دارد و متکی به اسپریاش است.
اسپریای که تا آخر فیلم منتظرت میگذارد تا بفهمی برای چه به فیلمنامه راه یافته و چطور تصویر کلیشهای کودک وابسته به اسپری را تکرار نمیکند.
حضور کوتاه اما تأثیرگذار جمشید هاشمپور به عنوان عموی پیری که در آسایشگاه سالمندان همهچیز را فراموش کرده و خیلی زود میفهمیم اتفاقا همهچیز را به یاد دارد هم یکی از نقاط درخشان فیلم است.
انتخاب بازیگران خیلی خوب و حسابشده انجام شده. نقش زندانی غیرتی و در عین حال فرهیخته با بازی امیرعلی دانایی خوب از آب درآمده.
بازیهای شقایق فراهانی، لیندا کیانی، بهنوش بختیاری و اندیشه فولادوند که همه حضوری کوتاه در فیلم دارند، دقیق و بهجاست.
همینطور نقشهای کوتاه امید روحانی، همایون ارشادی، مهران رجبی و جمشید هاشمپور. لعیا عباسمیرزایی، خواهر کارگردان هم نقش کوتاه زهره را در سکانس بدون دیالوگ اول فیلم اجرا میکند و نامش به عنوان تدوینگر بر پیشانی فیلم است.
او تجربهی تهیهکنندگی و اجرای یک برنامهی تلویزیونی و سابقهی خبرنگاری دارد و حالا تواناییهای خود را در سینما میآزماید.
انزوا اولین ساختهی بلند مرتضیعلی عباسمیرزایی است. فیلم مانند اسم کارگردانش پر است از اسامی آدمهای مختلف، که تندتند میآیند و میروند و این مهمترین جذابیت فیلم مرتضیعلی است اما میتواند آفت آن هم باشد.
خیلی از تماشاگرها حوصلهی این ریتم تند و موسیقی پررنگ را که نبض فیلم را در دست گرفته ندارند و از یک فیلم عشقی و لاتی که در کف شهر میگذرد انتظار آرامش بیشتری دارند.
تندی فیلم امکان فهمیدن خیلی از روابط و قصهها را از مخاطبی که به ریتم کند سینما و تلویزیون ایرانی خو گرفته میگیرد و اگر امکان تماشای دوباره برای کسی مهیا شود، تازه خیلی از ظرایف و نکات فیلم را کشف خواهد کرد.
شاید برای درست دیدن فیلم انزوا مخاطبان باید به دیدن اینجور فیلم آموخته شوند.
اگرچه فیلم در اکران مردمی جشنوارهی فجر با رتبهی پنجم تا حدی مورد اقبال تماشاگرها قرار گرفته، اما شاید این فیلم برای سینمای ایران طلوعی بس زودهنگام باشد و شاید تا آن موقع لازم باشد کارگردان برای فیلمهای بعدیاش اختیار کمتری به آهنگساز بدهد و رعایت حال تماشاگرهای کُند سینمای ایران را هم بکند.
منبع:همشهري 24
نظر شما